دلمان و افکارمان پر است. گاها"که نه،همواره جدال داریم با محیط اطراف. دیگر خالی از حوصله ی خونمان است که حمل کنند این اکسیژن ها را. این ملعون ما را به بازی گرفته است و ما می نگریم. گذر بر مخیله ی مان، گویاست افکارمان زمستانی شده است. دستانمان هم بی حس شده است ازین زمستان نا متعادل...
منت خدای را عز و جل که چنین است احوالات ما. تنی چند یار داریم و هیچ نداریم دیگر. یاران چنان نزدیکند که گویی جاری اند در کالبدمان چنانشان خواهیم که گاهی زیاده رفته ایم در ابراز مهر درون... و اکنون که به تماشای ایام قدیم نشسته ایم چنین نمایان گردد که اشکارا ،زیاد از حد به بازی داده ایم خود را و هیهات که هیچ ندانستند از حال ما. و ان زمان که خواهیم انها را دنیا پر است از منطق، برای نبودن این روزها که دیگر همه چیزمان را داده ایم از ما بیش طلب میکنند آنچه را کز وجودمان بوده و دیگر نیست...